دخترک مقابل دریاچه،روی سنگی نشسته بود و چشم به به سکوت آب دوخته بود، حرفی نمیزد،هیچ چیزی نمی توانست حواس او را برهم بزند...
ره گذران و مسافران آب یک به یک از مقابل او می گذشتند و می رفتند.
او به یادش به آرامی اشک می ریخت و زیر لب اهسته می گفت...
« او به زودی برمی گردد... »
نویسنده : بلدرچین
(امیر نمازی)
نظرات شما عزیزان:
ولی نه
دیگر او رفته بود
تنها تمام یادش
را در اغوش فشردم
به خوابی ابدی رفتم
ایناز